مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه
که بر دلش می گذرد برآورده سازد...! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی
آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم... ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ
و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید... بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین
شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا
بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
![](http://moon-queen.loxblog.com/upload/m/moon-queen/image/T173-2C.jpg)
|
امتیاز مطلب : 180128
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
|
20 / 3 / 1392 ساعت |
بازدید : 6173 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
نهانشناسی یا علوم خَفیّه
یکی از دو شاخهٔ علوم در تقسیمات باستانی است.
شاخهٔ دیگر، یعنی علوم جَلیّه، به طب و منطق و هندسه و غیره مربوط است قوانین مشخصی داشت و در کتابها نوشته و در مکاتب تدریس میشد، ولی علوم خفیه ـ که علوم غریبه نیز نامیده میشوند ـ به نیروهای مافوق طبیعت میپردازد و اسرار آن در نزد عالمانش پنهان میماند.
![](/upload/m/moon-queen/image/imagesCAHFAHUA.jpg)
|
امتیاز مطلب : 196128
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
|
16 / 2 / 1392 ساعت |
بازدید : 4437 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد *خـــــدایـــــــــا* کمکم کن
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟
|
امتیاز مطلب : 164128
|
تعداد امتیازدهندگان : 36
|
مجموع امتیاز : 36
|
16 / 2 / 1392 ساعت |
بازدید : 4179 |
نویسنده :
[cb:post_author_name]
| ( نظرات )
|
مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت. در حال كار گفتگوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها در مورد موضوعات مختلف صحبت كردند.
وقتي به موضوع خدا رسيدند، آرايشگر گفت : من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد.
مشتري پرسيد چرا باور نميكني؟
- كافي است تا به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد. به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آيا اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي
بي سرپرست پيدا مي شد؟اگر خدا وجود مي داشت، نبايد درد و رنجي وجود داشت.
نمي توانم خداي مهرباني را تصور كنم كه اجازه ميدهد اين چيزها وجود داشته باشد.
.............
|
امتیاز مطلب : 183128
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40